تو که گفتی باکی نداری ، بگم آخر یه روزی میرم
ندونسته یه کاری کردی ، همه حرفامو پس بگیرم
.
تو که از من فراری بودی،تا ازت با خبر نباشم
تویی که با اون غریبه میری،تاکه من پشت سر نباشم
.
حالا دیگه رفته تو بمون و دردات حالا دیگه رفته
اونی که می خواستی واسه روز فردات حالا دیگه رفته
.
تو این دو سالی نشد یک بار، نگران دلم باشی
مگه میشد یه روز باشی، مگه میشد که تنها شی
.
تا ببینی چقد سخته،که پریشون فردا شی
که یکی از خودت بدتر تنهات بذاره
.
دیگه حس نمیکنی یه کسی چش براته
از تو دوره و تو خیالش باهاته
.
تو خودت رو ملامت کن،تو به این دوری عادت کن
بی تـــفــاوت به احساســه ،همه دنــیـــا خــیانــت کن
.
غافل از این که هر فردی
خـــــــدایــــــــــی داره
.
حالا دیگه رفته تو بمون و دردات حالا دیگه رفته
اونی که می خواستی واسه روز فردات حالا دیگه رفته
منم با یک اتاق و شب که بی تو سخت تاریکه
مهم اینه که رویامون به هم از دور نزدیکه
واست احساس می بافم تو رویاهامو می پوشی
خدا هم سخت خوشحاله از این که ما هم آغوشیم
به این احساس مدیونیم باید کاری کنیم واسش
باید هر جا که لازم شد فداکاری کنیم واسش
تو رویا خیلی خوشبختیم ولی در اصل می لنگیم
رسیدن گاهی ممکن نیست مهم اینه که می جنگیم
نفس می شی واسم امشب می ری آروم تو سینم
به حدی عاشقت هستم خودم رو هم نمی بینم
به این احساس مدیونیم باید کاری کنیم واسش
باید هر جا که لازم شد فداکاری کنیم واسش
قاصدک غم دارم،
غم آوارگی و دربدری،
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند،
همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند
مادر من غم هاست،مهد و گهواره ی من ماتم هاست،
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست،
آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم،غم به اندازه سنگینی عالم دارم،
غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست
قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی
و به تنهایی خود در هوس عیسایی،
و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی
قاصدک حال گریزش دارم،
می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،
پستی و مستی و بد مستی نیست
می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست
آدم بعضی اوقات دلش رو سیمان کاری می کنه ، بعد یهو ناغافل یکی از راه می رسه ، به عمد یا سهو پاشو می ذاره رو دلمون که ازش عبور کنه.بقیه مسیرش رو ادامه بده
یهو به خودت میای می بینی
ای وای دلت شده یه پل ، یه گذرگاه
وای از اون روزی که عابر پل دلت خسته باشه بخواد استراحت کنه.
روی پل دلت یه چایی بخوره ، یه سیگار بکشه ، یه چرتی بزنه .......
هی داد می زنی : " پاتو از روی دلم بردار، سیمانش خیسه ، خراب می شه "
ولی بیشتر پافشاری می کنه .گاهی جاشو عوض می کنه که از یه نمای دیگه به منظره های اطراف نگاه کنه
اونوقته که به جای پاش نگاه می کنی ؛ خوشت میاد.خودت هم وسوسه می شی بمونه ، امگار یه جورایی یه حسی قلقلکت می ده
دیگه به عابر دلت نمی گی برو
همه سعیتو می کنی تا بمونه ،
یادت می ره که سیمان دلت هنوز خیسه
یادت می ره چقدر تلاش کردی براش
هی برای عابر چای میاری
سیگار جدید میاری
خودتو
دلتو
هویتتو
تغییر می دی تا شاید عابر دیگه عابر نباشه
موندگار شه .....
ولی یه روز بیدار میشی ، می بینی عابره شال و کلاهش رو پوشیده
با خودت می گی : بر می گرده ، رد پاش اینجاست ، نمی تونه جایی بره ، برمی گرده،بر می گرده، بر می گرده
خودتو گول می زنی
غرورت که تا حالا خوابیده بود ، بیدار می شه
و
عابر پل دلت مـــــــــــِ ره
یک روز
دو روز
سه روز
.
.
.
.
هزار روز
هزار ماه
هزار سال
که هر ثانیه اش برات یه قرن می گذره
ولی
خبری ازش نمی شه
به هرطرف سر می زنی ردی ازش پیدا نمی کنی
گاهی یه نشونه کوچولو ،یه کورسوی امید می بینی
ولی عابر دلت اونو از بن می بره همونطور که همه نشونه های قبلیش رو از بین برده ( آخه از اول هم موندگار نبود، عابر بود )
این وسط دلت هم هی بهونه می گیره ، حفره های خالی رو نشونت می ده
ولی سهمیه سیمانت دیگه تموم شده نمی تونی پرش کنی
سعی می کنی حفره ها رو صاف کنی ولی نمیشه
دلت سفت شده
سنگ شده
از چشمت کمک می گیری
سعی می کنی با اشکات سیمان ها رو دوباره نرم کنی ولی نمیشه.....
باز هم از پل دلت عابر رد میشه
بعضی ها توقف می کنن ، پا می ذارن رو حفره ها
ولی می بینی حفره های دلت زشت شد
عابر رو از دلت بیرون می کنی
بعضی هاشون اصرار به موندن دارن
می خوان موندگار شن
ولی دلت لج می کنه ، چشمات لج می کنن
همدست میشن و عابر جدید رو پرتش می کنن بیرون
تعداد این عابر ها که زیاد شد
کم کم اون حفره ها هم ترک می خورن
یهو به خودت میای ، میبینی یه قلب سنگی داری پر از ترک و شکاف که مرهمش نیست
گفتند ستاره را نمیتوان چید ... و آنان که باور کردند... برای چیدن ستاره ... حتی دستی دراز نکردند... اما باور کن ... که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره... دست دراز کردم... و هرچند دستانم تهی ماند ... اما چشمانم لبریز ستاره شد
من به تنهایی یک باغ بعد یک خواب زمستانی میاندیشم
و به گلهای فروخفته به دامان سکوت
من به یک کوچه گیج،گیج از عطر اقاقی ها می اندیشم
و به یک زمزمه عابر مست که ز تنهایی خود ناشاداست
من به دلتنگی شبهای ملول و تهی ماندن خود ازشادی می اندیشم
ذهنم از خاطره ها سرشار است
و فروآمدن معجزه در هستی من مثل خوشبختی مندورترین حادثه است
من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی ...
من هنـــوز روزها را می شــمـــــــــــــــــارم!... تـــو پیدا نمیشوی ! یا من بازی را بلــد نیستم ! یا تو جر زدی
قرارمان یک مانور کوچک بود !
قرار بود ...
تیرهای نگاهت مشقی باشد !
اما ببین ،
یک جای سالم بر قلبم نمانده است
. . .
حرفهايم پر از خيال است
خيالهايم پر از حرفهاي سکوت
و ...
سکوتم پر از خيال حرفهايي است
که ...
به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند
ته خيالهايم پر از ترس است
و ترسم پر از تو
تو که در انتهاي دو خط موازي خيالهايم
به دنبال بي نهايت ميگردي
ته خيالهايم هميشه تو هستي و من مي ترسم ...
فرقـے نمـے کند ... بگویم و بدانـے ... یا ... نگویم و بدانـے ... فاصله دورت نمی کند ... در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ... جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد : دلــــــــــــــم